جدول جو
جدول جو

معنی جدل داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

جدل داشتن
خصومت داشتن دعوی داشتن مناقبه داشتن
تصویری از جدل داشتن
تصویر جدل داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جا داشتن
تصویر جا داشتن
جادار بودن، گنجایش داشتن، وسعت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجال داشتن
تصویر مجال داشتن
وقت داشتن، فرصت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جگر داشتن
تصویر جگر داشتن
کنایه از جرئت داشتن، دلیر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غدر داشتن
تصویر غدر داشتن
بی وفایی کردن، پیمان شکستن، خیانت کردن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، نیرنگ ساختن، گربه شانه کردن، غدر اندیشیدن، اورندیدن، ترفند کردن، شید آوردن، غدر کردن، نارو زدن، تبندیدن، مکر کردن، چپ رفتن، مکایدت کردن، حقّه زدن، پشت هم اندازی کردن، دستان آوردن، گول زدن، فریفتن، کید آوردن، خدعه کردن، سالوسی کردن، تنبل ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(یِ کَ دَ)
فرصت داشتن و وقت داشتن. (ناظم الاطباء) ، قدرت و توانائی داشتن: در قعر بحر محبت چنان غریق بود که مجال دم زدن نداشت. (گلستان).
ستم از کسی است بر من که ضرورت است بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم.
سعدی.
در آن حدیقه که بلبل مجال نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که بر گرفته طنین را.
سعدی.
خرماروز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
سعدی.
، میدان داشتن:
بن فولاد همچنین در ایام آل بویه مجال عظیم داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 384).
غم دل با تو نگویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در این کوی مجالی دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَسِ بِ نِ / نْ شَ تَ)
درآمد داشتن. دارای درآمد وعایدی بودن، ربط داشتن. مرتبط بودن
لغت نامه دهخدا
(تَءْ تَ)
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن:
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار.
سعدی.
رجوع به دل شود.
- دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن:
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او.
سعدی.
- دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن:
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری.
نظامی.
، قصد داشتن. عزیمت داشتن:
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم.
خاقانی.
- دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صبحت خویشتن هم ندارم.
خاقانی.
، طاقت داشتن:
گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت
کم گو غم دل که من ندارم دل غم.
محمد بن نصیر.
، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن:
دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم
چه پرسی ز من حال دل چون ندارم.
خاقانی.
، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن:
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ.
فردوسی.
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری.
فرخی.
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه ودلم این دل ندارد.
انوری (از سندبادنامه ص 324)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خردمند بودن. بهوش بودن. عاقل بودن:
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول.
سعدی.
یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.
سعدی.
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم بقدر خود قدری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
کنایه از ثابت و پایدار بودن. (آنندراج) :
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ تَ)
برتری داشتن. ترجیح داشتن. بهتر بودن:
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ناصرخسرو.
آدمی فضل بر دگر حیوان
بجوانمردی و ادب دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ رِ تَ)
سن داشتن. پیر و معمر بودن
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نَ)
اصل داشتن از چیزی، نسبت داشتن بدان. منتسب بودن بدان:
زمرد دیدۀ افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رهبر داشتن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جدا داشتن
تصویر جدا داشتن
منفرد ساختن، دور داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هال داشتن
تصویر هال داشتن
آرام داشتن قرار داشتن: (ازناله قمری نتوان داشتن سحرگوش وزغلغل بلبل نتوان داشت بشب هال)
فرهنگ لغت هوشیار
گفتن داشتن ارزش گفتن داشتن، باز گفتن زیرکی رندی کسی را گفتن کار های زیرکانه و مکارانه کردن کسی که قابل نقل و گفتگو باشد، اهمیت داشتن، یا نقلی ندارد. اهمیتی ندارد. (در داستان امیر ارسلان مکرر آمده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مول داشتن
تصویر مول داشتن
فاسق داشتن زن: (و زن مولی داشت شب خلوت در اثنا مفاوضه این احوال با مول بگفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال داشتن
تصویر سال داشتن
پیر بودن معمر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل داشتن
تصویر دل داشتن
جرات داشتن شهامت داشتن دلیر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جد داشتن
تصویر جد داشتن
سعی و کوشش داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجال داشتن
تصویر مجال داشتن
پروا داشتن فرصت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلد داشتن
تصویر بلد داشتن
رهبر داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میل داشتن
تصویر میل داشتن
گراییدن کشیده شدن نیازیدن کامستن علاقه داشتن تمایل داشتن: (صریحا بمردم میگوید که حضرت شاه میل بمذهب تسنن دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال داشتن
تصویر حال داشتن
ذوق داشتن، حوصله داشتن، حالت وجد و جذبه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدا داشتن
تصویر فدا داشتن
فدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم داشتن
تصویر قدم داشتن
پایدار بودن بر سر پیمان بودن ثابت بودن پایدار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدر داشتن
تصویر قدر داشتن
ارز داشتن گرامی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال داشتن
تصویر حال داشتن
((تَ))
ذوق داشتن، حوصله داشتن، خوب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جا داشتن
تصویر جا داشتن
امکان داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
فرصت داشتن، وقت داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موجودی داشتن، اعتبار داشتن، جا داشتن، مورد داشتن، تناسب داشتن، مناسب بودن، فرصت داشتن، مجال داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمایل داشتن، علاقه داشتن، گرایش داشتن، اشتهاداشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیطنت کردن، موذی گری داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
جرأت داشتن، شجاع بودن
فرهنگ گویش مازندرانی